که دستهاي تو
سامانش ميدهد.
عباس معروفي
که هردو شعلهور شويم
مثل خورشيد
و ميچرخم دور کهکشاني
برلين
در خاطراتت دست ميبرد
با نقشه هم
گم ميشوي
بانوي من!
و من دنبال دستهات ميگردم
روي تنم.
جوري عاشقي ميکنم
در آغوشت
به گردنم آويخته است
تهران را بينقشه
ميخوانم
کف تهران را ميخوانم
تهران
کف ميکند
وقتي بشنود
هنوز ميخوانم.